آخرين قصه كه يادت هست

وقتي ميرفتي


گفتي:


مسافر روزي به آن خانه


كه تقدير از آن جدايش كرده

بر مي گردد وبا لبخندي

مي گويد :

"سلام"

واگر دير شود

خطي مي نويسد

با دلتنگي

كه:"نگران نباش

اينجا زمستان است ولي

با ياد تو

گرم است دلم

منتظر باش

زود برمي گردم

وبا هم

شمعداني و ناز

در بهار باغچه ها مي كاريم"

آخر قصه اگر يادت نيست!

مرد تنها حالش بد بود

و با اين جمله

نفس آخرش بيرون مي آمد :

"زود بيا"

ولي

مسافر

با بوسه عشق

به او زندگي مي بخشيد.

يادت باشد يا نباشد

بدان

قصه رو به پايان است

و ندايي اگر ميشنوي

من هستم كه آهسته ميگويم

"زود بيا"

http://sallamesorkh.blogfa.com/