از " احمد نثری" عضو انجمن شاعران جوان
آخرين قصه كه يادت هست
وقتي ميرفتي
گفتي:
مسافر روزي به آن خانه
كه تقدير از آن جدايش كرده
بر مي گردد وبا لبخندي
مي گويد :
"سلام"
واگر دير شود
خطي مي نويسد
با دلتنگي
كه:"نگران نباش
اينجا زمستان است ولي
با ياد تو
گرم است دلم
منتظر باش
زود برمي گردم
وبا هم
شمعداني و ناز
در بهار باغچه ها مي كاريم"
آخر قصه اگر يادت نيست!
مرد تنها حالش بد بود
و با اين جمله
نفس آخرش بيرون مي آمد :
"زود بيا"
ولي
مسافر
با بوسه عشق
به او زندگي مي بخشيد.
يادت باشد يا نباشد
بدان
قصه رو به پايان است
و ندايي اگر ميشنوي
من هستم كه آهسته ميگويم
"زود بيا"
http://sallamesorkh.blogfa.com/
وقتي ميرفتي
گفتي:
مسافر روزي به آن خانه
كه تقدير از آن جدايش كرده
بر مي گردد وبا لبخندي
مي گويد :
"سلام"
واگر دير شود
خطي مي نويسد
با دلتنگي
كه:"نگران نباش
اينجا زمستان است ولي
با ياد تو
گرم است دلم
منتظر باش
زود برمي گردم
وبا هم
شمعداني و ناز
در بهار باغچه ها مي كاريم"
آخر قصه اگر يادت نيست!
مرد تنها حالش بد بود
و با اين جمله
نفس آخرش بيرون مي آمد :
"زود بيا"
ولي
مسافر
با بوسه عشق
به او زندگي مي بخشيد.
يادت باشد يا نباشد
بدان
قصه رو به پايان است
و ندايي اگر ميشنوي
من هستم كه آهسته ميگويم
"زود بيا"
http://sallamesorkh.blogfa.com/
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۲ ساعت 12 توسط بهاره بهگوی
|
قلب بودن کار سختی نیست، ساده است