گمان می کنم هستی

وقتی بعد از خواب کوتاه بعداز ظهر

از پشت پنجره

درخت رقصان را در باد تماشا می کنم

و به سمت تو می چرخم تا برایت 

یک فنجان چای ....

گمان میکنم هستی

صبح ها

که دستانم پرده را کنار می زند

و آفتاب روی فرش  می غلتد

رو به تو می کنم تا بگوبم "صبح بخیر...

گمان میکنم هستی

ظهر ها ، عصر ها، بعد از ظهر ها.

به چیزی می اندیشم و نا گاه به تو می نگرم:

امروز  گلدان گل شمعدانی را ....

می دانی صبح یک کبوتر سفید...

آن دخترک توی فیلم.... 

شبها اما خوشبخت ترم

دیگر رویایی نیست

چشمانم را می بندم 

و در را برایت باز می گذارم