امسال بهار فهمیدم...

 

 

امسال بهار

فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد

و با نگاه تو نمی شود درافتاد

و با آمدنت نمی شود درافتاد

این که در آغوش تو

خوابت را می بینم

یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی؟

امسال بهار

فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم

بارانی از

شکوفه های شکوه

بر سرمان می بارد.

امسال بهار

برگ معجزه را

از این عشق تغزلی

نشانت می دهم

گل من!

و برگ برنده را

از نگاهت می دزدم.

امسال بهار

هزاره ی عشقم را با تو

جشن می گیرم

و برای بودنت

می میرم.

 

داشتم نگاهت می کردم 

داشتم نگاهت می کردم نگاهت می کردم...گفتم وای! چه زیبا شده ای! بانوی من! دستم را گرفتی
خدا گفت: چه لحظه‌ی باشکوهی!شماها عشقبازی کنید, من هم خدا می شوم و...خلقت جهان را شروع کرد
سه روزش صرف اندام تو شد
سه روزش خرج دست های من روز هفتم صدای تو را جوری درآورد که تا ابد دلم بریزد...